مردی،شبی را در خانه ای روستایی می گذراند
و پنجره های اتاق باز نمی شد.
نیمه شب احساس خفقان کرد
و در تاریکی به سوی پنجره رفت.
نمی توانست آن را باز کند.
با مشت به شیشه پنجره کوبید
و هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید.
صبح روز بعد،
فهمید که شیشه ی کتابخانه ای را شکسته است
و همه ی شب پنجره بسته بوده است.
او فقط با فکر «اکسیژن» اکسیژن لازم را به خود رسانده بود.
1 امتیاز + / 0 امتیاز - 1393/01/20 - 18:49